مادر بمان!
تمام هستي ام را تقديمت مي كنم ولي بمان.
چگونه ميتوانم توصيفت كنم اي مادر.
مي خواهم برگه هاي سفيد كاغذ را نور باران كنم چرا كه ميخواهم از تو بگويم مادر.
مادرم، اي يگانه مرواريد صدف هستي من،بمان و ياريم كن .بمان واين دل پر تلاطم مرا با نور وجودت به ساحل آرامش برسان.گفته بودم طاقت امواج سهمگين درياي پر التهاب هستي را ندارم .قسم ميخورم به ياد داري.پس بمان .
روزي روزگاري من بودم وخدا.تو را نمي شناختم مادر.من آمدم وهول وهراسي سخت، مرا به گريه انداخت .اما ،تو نترسيدي.قرار بود در آغوش فرشته اي فرود آيم.نشانه اش كمان لبخندش بود وگرمي وجودش .هر دو را حس كردم.آرامشي مرا در بر گرفت.آنگاه خدا بود ومن بودم وفرشته ام.
آسمان، از سبد نگاه فرشته ام ،درياي عشق شد وباريد وباريد وباران را نقابي براشكهاي شوق خود كرد .
زمين،از بركت گامهاي فرشته ام بارور شد وبنات نبات، بر پهنه كره خاكي اشتياق
خود نمايي يافتند.
خورشيد وماه، بي تاب گيسوي نگاه فرشته ام بودند.
ماه،تيرگي ها را از بيكران هستي درو كرد وخود وامدار آنها شد وخورشيد از برق نگاه فرشته ام ،درخشيدن گرفت ومهر ومهتاب در التماس نگاه او.
در پشت ديوارشب، غوغايي بود وهياهويي، كه رخصت ديدار مي طلبيدند.
آنگاه كه نداي "الها" گفتن فرشته ام درآسمان شب طنين انداز شد،ستارگان از ابهت وقداست كلامش كه همه نور بود ،چشمك زنان بر پهنه آسمان، شوق وصال يافتند وبا ماه هم پيمان شدند كه آسمان را بيارايند وجشني از نور را به حرمت فرشته ام بر پا كنند.
فرشته ام تو بودي مادر.تو مقدس ترين خلقت خدايي.تو, مادري.گفتم فرشته ولي خطا كردم.چرا كه فرشتگان براي تقديس تو آمده اند وبر قدمگاه تو بوسه مي زنند.
واينها براي تو بود مادر.وتو اي نور الهي،بي چشم داشت ،آنها را تقديم من كردي وخود عازم ديار دوست شدي.
گفته بودم بمان ولي نماندي.
گفته بودم بمان وياريم كن.
آسمان را ديدم وزمين را.خورشيد وماه وستارگان بي دل را ديدم ولي افسوس، كه ديگر تو را نديدم.
اين بارآسمان باريد.من خواسته بودم ،كه ببارد. شايد مرهمي بر عطش ديدار من باشد.
آري بباروبا اشك هاي من همراه شوتا بدرقه كنيم مادرم را.
"فرشتگان، بي تاب آمدنت بودند ومن بيمار رفتنت."
چه واقعه ايست معراج تو اي، زيباتريت ترانه هستي.
"در شگفتم از عروج خاك بر افلاك."
زمين چرخيد.آري بچرخ تا شايداو را بيابم.
كسوف وخسوف شايسته خورشيد وماه شد چرا كه ديگر گيسوي نگاهت نبود.
گفته بودم بمان ولي نماندي.
الها او نماند وحالا روزگاريست كه من هستم وخدا ونقش فرشته ام بر قلبم.
الها تو مرا به او سپردي.
حال،من،او را ،به تو مي سپارم.
در يابش .تا آنگاه كه روزگاري نو آيد.
آنگاه كه خدا باشد و من باشم ومادرم.



18 آبان 1389برچسب:مادر, |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

آپلود عکس

خرید اینترنتی

فال حافظ

قالب وبلاگ

 

آپلود عکس

خرید اینترنتی

فال حافظ

قالب وبلاگ