جزیره عشق
در جزیره ای زیبا تمام احساس ها زندگی می کردند:
 
شادی؛غم؛غرور؛
عشق؛ و.........
 
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.
 
همه ساکنین جزیره قایق هاشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما
عشق
 
میخواست تا آخرین لحظه بماند چون عاشق جزیره بود!
 
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت
عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را
ترک می کرد کمک خواست و به اوگفت: آیا میتوانم با تو همسفر شوم؟



 
ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم ودیگر جایی برای تو نیست.
پس عشق
از غرور که با قایق زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست.
 
غرور گفت نه نمیتوانم تو را با خودم ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیفشده و قایق
زیبای مرا کثیف می کند. غم در نزدیکی عشق
بود گفت: پس اجازه بده باتو بیایم.
غم با صدای حزن آلود گفت: آه عشق
من خیلی ناراحتم احتیاج دارم تا تنهاباشم.
این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد اما او آنقدر غرق شادی بود که
 
صدای او را نشنید!
آب هر لحظه بالا می آمد و عشق
نا امید شده بود.
ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق من تو را خواهم برد. عشق
آنقدر خوشحال
 
شده بود که حتا فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت
و جزیره را ترک کرد.
http://media.farsnews.com/Media/8503/Images/jpg/A0200/A0200068.jpg
وقتی به خشکی رسیدند پیر مرد به راه خود رفت؛ و عشق
تازه متوجه شده بود که
 
کسی که جانش را نجات داده چقدر بر گردنش حق دارد.
نزد علم که مشغول حل مساله ای که روی شن های ساحل بود؛ رفت و از او
 
پرسید: آن پیر مرد که بود؟
 
علم پاسخ داد: زمان.
 
- اما چرا او به من کمک کرد؟
علم لبخندی زد و گفت: زیرا زمان تنها قادر به درک عظمت
عشق است!!!!!
منم صبر میکنم.....



27 آبان 1389برچسب:, |

 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

 



27 آبان 1389برچسب:, |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آپلود عکس

خرید اینترنتی

فال حافظ

قالب وبلاگ

 

آپلود عکس

خرید اینترنتی

فال حافظ

قالب وبلاگ