دلم گرفته از ادمايي که ميگن دوستت دارم اما معنيشو نميدونن،از ادمايي که ميخوان ماله اونا باشي اما خودشون ماله تو نيستن،از اونايي که زير بارون برات ميميرن و وقتي افتاب ميشه همه چيز يادشون ميره
به من گفتي كه دل دريا كن اي دوست، همه دريا از آن ما كن اي دوست، دلم دريا شد و دادم به دستت، مكش دريا به خون پروا كن اي دوست
بگذار که در حسرت ديدار بميرم در حسرت ديدار تو بگذار بميرم دشوار بود مردن و روي تو نديدن بگذار بدلخواه تو دشوار بميرم بگذار که چون شمع کنم پيکر خود آب در بستر اشک افتم و ناچار بميرم تا بو ده ام اي دوست وفادار تو بودم بگذار که اي دوست وفادار بميرم
میخوام به سردی شبهام بخندم... میخوام به پوچی فردام بخندم... وقتی میبینمت با دیگرونی... تو اوج گریه هام میخوام بخندم... میخوام داد بزنم تنهای تنهام... میخوام وقتی میگم تنهام بخندم
کسايي که به فکرمون هستن رو به گريه مي اندازيم. ما گريه مي کنيم براي کسايي که به فکرمون نيستن. و ما به فکر کسايي هستيم که هيچوقت برامون گريه نمي کنن
عشق با غرور زيباست ولي اگر عشق را به قيمت فرو ريختن ديوار غرور گدايي كني... آن وقت است كه ديگر عشق نيست صدقه است
دريا باش كه اگر كسي سنگ به سويت پرتاپ كرد ، سنگ غرق شور نه آنكه تو مطلاطم شوي!!!
اگه يه روزي از خواب بيدار شدي ديدي توي يك اتاق تاريكي و اين اتاق داره مي لرزه و ديواراي اين اتاق قرمزه نترس چون اون موقع توي قلب مني
دوست دارم تو سيب باشي و من چاقو پوستتوبکنم مي دوني چرا؟؟؟ چون چاقو بخواد پوست سيب رو بکنه بايد همش دورش بگرده
دست هايي كه ياري مي رسانند مقــدس تر از دست هايي هستند كه دانه هاي تسبيح را مي گردانند
چه زيباست به ياد تو با چشمهاي خسته گريستن چه زيباست هميشه در تنهايي تو را حس کردن چه زيباست در خيال با تو زندگي کردن عزيزم نام تو بر قلبم خالکوبي شده تا فراموشت نکنم . نازنين من همچون نفس کشيدن تو را بخاطر مي سپارم. يک روزه ديکه هم بدون تو گذشت
مولا علي (ع) مي فرمايند : زندگي دو روز است ، روز اول به نفع تو و روز دوم عليه تو . روزي كه به نفع توست مغرور نشو و روزي كه عليه توست صبور باش . زيرا كه عمر هردو كوتاه است
وقتي گريه مي کنم تو را در ميان اشکهايم مي بينم **ولي اشکهايم را پاک مي کنم تا کسي تو را نبيند
اگه خدا تا لب پرتگاه بردت بدون يا از پشت گرفتتت .. يا همون لحظه پرواز رو يادت مي ده
زندگي در گرو خاطره هاست ؛ خاطره ها در گرو فاصله هاست ؛ فاصله ها تلخ ترين خاطره هاست
امشب دیگر سکوت را بشکن٬ يگانه ام! ببین این منم٬ این منم که به کلبه عشقمان بازگشته ام! جای تو خالی است
هميشه غمگين ترين و رنجورترين لحظات انسان توسط كسي ساخته مي شود كه شيرين ترين و شاد ترين لحظات را براي او ساخته است
من براي سال ها مينويسم ...... سال ها بعد كه چشمان تو عاشق ميشوند....... افسوس كه قصه ي مادربزرگ درست بود...... هميشه يكي بود يكي نبود
اگر حلقه عشق از طلاست ، حلقه دوست از وفاست
فا داری را بايد از نيلوفری آموخت که به دور هر شاخه ای میپيچد در آغوشش ميميرد
زندگي گفت که آخر چه بود حاصل من؟ عشق فرمود تا چه گويد دل من,عقل ناليد کجا حل شود مشکل من , مرگ خنديد در خانه ي ويرانه ي من هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد وكسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نميشود..
ازکسي که دوستش داري ساده دست نکش شايد ديگه هيچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشي از کسي هم که دوستت داره بي تفاوت عبورنکن چون شايد هيچ وقت هيچ کس تورو مثل اون دوست نداشته باشه
محبت از درخت آموز که حتي سايه از هيزم شکن هم بر نمي دارد
زندگي دفتري از خاطرهاست... يک نفر در دل شب، يک نفر در دل خاک... يک نفر همدم خو شبختي هاست،يک نفر همسفر سختي هاست، چشم تا باز کنيم عمرمان مي گذرد... ما همه مسافريم
پلکهایم توان دزدیدن نگاهت را ندارد چشمهایم شرمسار از حضورت خیره به پاهایم که در لرزش دیدارت منتظر سقوط هستند و من ترکیبی از این اجزا دل به سلامت دادم سلام!
مغرورانه اشك ريختيم چه مغرورانه سكوت كرديم چه مغرورانه التماس كرديم چه مغرورانه از هم گريختيم غرور هديه شيطان بود و عشق هديه خداوند هديه شيطان را به هم تقديم كرديم هديه خداوند را از هم پنهان كرديم
انواع قهوه : 1- شيرين مثل چشات2 - رقيق مثل قلبت3- تلخ مثل دوريت
در رفاقت با وفا بودن شرط مردانگي است / ورنه با يک استخوان صد سگ رفيقت مي شوند
خداوندا! اگر بخواهم آنچه در ذهن دارم با تو بگويم، هزاران جلد کتاب مي شود ولي آنچه در دل دارم يک جمله بيش نيست: دوستت دارم
اگر تنهاترین تنهایان شوم ، باز هم خدا هست ، او جانشین تمام نداشتههای من است
شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شده ای تا می توانی زیبا برقص
من نميگوييم هرگز نبايد در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم بايد براي بار دوم هم نگاه کرد (ويکتور هوگو)
شب براي چيدن ستاره هاي قلبت خواهم آمد .بيدار باش من با سبدي پر از بوسه مي آيم و آن را قبل از چيدن روي گونه هايت ميکارم تا بداني اي خوبم دوستت دارم
هرگاه دلت هوايم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببين که همچون دل من در هوايت مي تپند
آرزويم اينست ... نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد... نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز... و به اندازه هر روز تو عاشق باشي عاشق آنکه تو را مي خواهد و به لبخند تو از خويش رها مي گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه
وفادار تو بودم تا نفس بود دريغا همنشينت خار و خس بود دلم را بازگردان همين جان سوختن بس بود بس بود
هرگاه دفتر محبت را ورق زدي، هرگاه زير پايت خشخش برگها را احساس كردي، هرگاه در ميان ستارگان آسمان تك ستاره خاموش ديدي، براي يك بار در گوشهاي از ذهن خود نه به زبان بلكه از ته قلب خود بگو: يادت بخير
کاش کودک بودم تا بزرگترين شيطنت زندگي ام نقاشي روي ديوار بود ، اي کاش کودک بودم تا از ته دل مي خنديدم نه اينکه مجبور باشم همواره تبسمي تلخ بر لب داشته باشم ، اي کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتي و درد با يک بوسه همه چيز را فراموش مي کردم
اي که دور از من و ياد مني....با خبر باش که دنياي مني شاديت شادي من...غصه ات غصه ي من قلب من خانه تو...خانه ات قبله ي من
توي دنيا دو تا نابينا ميشناسم، يكي تو كه هيچ موقع عشقم رو نديدي، يكي من كه كسي رو جز تو نديدم
پلکهاي مرطوب مرا باور کن ، اين باران نيست که ميبارد ، صداي خسته ي من است که از چشمانم بيرون ميريزند
اگر کسی می گوید که برای تو می میرد دروغ میگوید!!! حقیقت را کسی میگوید که برای تو زندگی می کند
-----------------------------------
تنها كساني كه مارا ميرنجانند. عزيزاني هستند كه هميشه كوشيده ایم از ما نرنجند.
------------------------------------
پس از آخرین دیدار با دوستانت یادت باشد که ، به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
----------------------------------------
سعي کن يک مشت آب را در دست بفشاري. خواهي ديد که بسرعت ناپديد مي شود. اما اگر به آرامي دست ات را در همان آب رها کني مي بيني که با تمام وجود آب را حس مي کني
-----------------------------------
اگر هميشه همان کاري را که انجام داده ايد تکرار کنيد ، چيزي بيش از آنچه تا کنون به دست آورده ايد، به دست نخواهيد آورد.
-----------------------------------------
بعضي فکر مي کنند منصفانه نيست که
.خدا کنار گل سرخ خار گذاشته است
.بعضي ديگر خدا را ستايش مي کنند که کنار خارها گل سرخ گذاشته است
-----------------------------------
خطر متفاوت بودن را بپذيريد اما بياموزيد بدون جلب توجه متفاوت باشيد.
-------------------------------------------
در پناه حضور سبز تو ، طوفان غم ، مرا جا می گذارد . در کنارت ژرفای آرامش را احساس میکنم و بی تو سیل بی رحم تنهایی مجالم نمی دهد
---------------------------------
اگر از پايان گرفتن غم هايت نا اميد شده اي ، به خاطر بياور زيباترين صبحي که تا به حال تجربه کرده اي مديون صبرت در برابر سياهترين شبي هستي که هيچ دليلي براي تمام شدن نمي ديد ...
-------------------------------------
اگر مي دانستي چه قدر دوستت دارم
هيچ گاه براي آمدنت باران را بهانه نمي کردي
رنگين کمان من!!!
پرسيد به خاطر كي زنده هستي؟ با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هيچ كس. پرسيد پس به خاطر چه زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو" با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز. ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است
عشق را وارد کلام کنيم تا به هر عابري سلام کنيم و به هر چهره اي تبسم داشت ما به آن چهره احترام کنيم زندگي در سلام و پاسخ اوست عمر را صرف اين پيام کنيم عابري شايد عاشقي باشد پس به هر عابري سلام کنيم
بسته ام در خم ابروي تو اميد دراز/ان مبادا که کند دست طلب کوتاهم/بامن راه نشين خيزو سوي ميکده آي/تادر آن حلقه ببيني که چه صاحب جاهم
چاه هم با من و تو بيگانه است ني صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند درد دل گر بسر چاه كني خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه كني
قلب مثل دو تا اتاق ديوار به ديوار هست كه يكي از اتاقها غم و ديگري شادي. مي گن آرام بخند كه تو اتاق بقلي غم را بيدار نكني دن جاي پات ميان و ميرن .
ثمره عمر آدمي يك نفس است و آن نفس از براي يك همنفس است گر نفسي با نفسي هم نفس است آن يك نفس از براي عمري بس است
انسان عاشق زيبايي نمي شود بلكه آنچه عاشقش مي شود در نظرش زيباست
پيش آتش دل شمع و پر پروانه يکيست گر به سر حد جنونت ببرد عشق "عماد" بي وفائي و وفاداري جانانه يکيست
پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يکيست حرم و دير يکي، سبحه و پيمانه يکيست اينهمه جنگ و جدل حاصل کوته نظري است گر نظر پاک کني کعبه و بتخانه يکيست هرکسي قصه شوقش به زباني گويد چون نکو مينگرم حاصل افسانه يکيست اين همه قصه ز سوداي گرفتاران است ورنه از روز ازل دام يکي، دانه يکيست
اگر تمام شب برا ي از دست دادن خورشيد گريه کني لذت ديدن ستاره ها را هم از دست خواهي داد
زندگي را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترين قله ها رسيدي، لبخند خود را نثار تمام سنگريزه هايي کن که پايت را خراشيدند
زندگي مثل پياز است که هر برگش را ورق بزني اشکتو در مي ياره
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام مینشست .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( م... )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
م... پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
م... مرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫هنوزم دیوونه ام.
قلبي بزرگتر از جهان
هزََاران سال بود كه مي خواست به دنيا بيايد . هزاران سال بود كه ذوق داشت. هزاران سال بود كه نوبتش نمي رسيد. و هر روز كسي به دنيا مي آمد و او غبطه مي خورد و همچنان منتظر نوبت خودش بود .
و سرانجام روزي رسيد كه به او گفتند : ديگر ، نوبت توست . چمدانت را ببند و آماده رفتن باش .
***
چمدانش كوچك بود. كوچكتر ازيك بند انگشت و او آنقدر داشت كه مي خواست با همان چمدان بند انگشتي برود ،كه گفتند : صبر كن ، سفرت دور است .
سفرت طولاني گفتند : جاده ها منتظرند ، راه ها و بيراهه ها . چقدر پست و چقدر پشت . چقدر بالا و چقدر پائين . چقدر دور و چقدر نزديك . پس چيزي با خودت ببر، چيزي كه با با آن بتواني آن همه بالا و پائين و دور و نزديك را بپيمائي.
پس او دو پا براي خودش برداشت . براي رفتن ها و دويدن ها ، براي گشتن ها و پيمودن ها ، براي جستجو .
***
بي تاب به دنيا آمدن بود مي خواست با همان دو پا برود كه گفتند : صبر كن ، آنجا كه مي روي تماشائي است ، چقدر سبز و چقدر سرخ ، چقدر زرد و بنفش و آبي ،؛ چقدر سياه و سفيد . چقدر ريز و درشت و كوچك و بزرگ و ابن و آن . چقدر زيبائي و شگفتي منتظرند تا براي تو باشند تا جزئي از تو شوند ، پس چيزي با خودت ببر كه به كار ديدن و تماشا بيايد . و گرنه دنيا تاريك است .
و او دو چشم براي خودش برداشت .
عجله داشت مي خواست زودتر به دنيا بيايد ، مي خواست با همان دو چشم و دو پا برود كه گفتند صبر كن . آنجا كه تو مي روي پر است از نغمه و ترانه و صوت و صدا ، پر آهنگ ونوا ، و همه منتظرند تا به تو برسند ، همه مي خواهند براي تو باشند . پس چيزي با خودت ببر كه ربط تو باشد با آنها و گرنه دنيا سوت و كور است .
و او دو گوش براي خودش برداشت .
***
و او هر روز چيزي بر مي داشت . لبي براي لبخند و زباني براي گفتن و دستي براي ساختن و چيزي كه با آن ببويد ، و چيزي كه با آن بنوشد و چيزي كه با آن بفهمد و چيزي كه با آن ...
و هر روز چمدانش بزرگ و بزرگتر شد . نُه ماه ، روز و شب و شب و روز ، نُه ماه به هفته ها و به روزها ، نُه ماه به دقيقه ها و ثانيه ها چمدان بست . چمداني از خون و سلول و استخوان ، چمداني از جان ، چمداني از تن .
گفتند : اينها ابزار توست، در سفر زندگي . از همه شان استفاده كن و بسيار مراقبشان باش كه همه به كارت آيد . اما وقتي خواستي برگردي ، چمدان را همان جا بگذار و سبك برگرد.
و آن وقت به او صندوقچه اي دادند ، سرخ و كوچك ؛ و گفتند : بهترين و زيباترين و قيمتي ترين چيزها در اين است . هم خدا هم نور و هم بهشت . مراقب باش كه هرگز گمش نكني . نامش قلب است . و با اين است كه تو انسان مي شوي . و گرنه اين چمدان خون استخوان ، بي اين قلب ، هيچ ارزشي ندارد.
و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهميد اين شتاب با او چه خواهد كرد .
اما همين كه پا به اين دنيا گذاشت ، همين كه چشم باز كرد و همين كه دستهايش را گشود ، احساس كرد چيزي را جا گذاشته ، هي چندين بار چمدانش را زير و رو كرد ، همه چيز بود ، دوباره گشت و دوباره گشت و ناگهان فهميد ؛ فهميد كه آن صندوقچه سرخ را با خود نياورده است .
آه ، او قلبش را جا گذاشته بود .
و آنجا بود كه شروع كرد به گريه كردن . گريه مي كرد و هيچ كس نمي توانست آرام اش كند . زيرا هيچ كس نمي دانست او براي چه مي گريد.
تا اينكه زمزمه اي آرام را در گوشش شنيد ، زمزمه اي كه مي گفت : عزيز كوچكم خوش آمدي به جهان ، اما حيف كه تو هم باشتاب آمدي و حيف كه تو هم قلبت را جا گذاشتي.
آدم ها همه همين كار را مي كنند ، همه با عجله مي آيند و همه قلبشان را جا مي گذارند و همه همان لحظه نخست از آن باخبر مي شوند و براي اين است كه همه وقتي به دنيا مي آيند ، گريه مي كنند ، اما بعدها يادشان مي رود ، يادشان مي رود كه چيزي را جا گذاشتند ،و فكر مي كنند اين كه در سينه شان است ؛ اين كه به اندازه مشت بسته شان است قلب است ، اما اين قلب نيست ! قلب چيز ديگري هست .
حال ،عزيز كوچكم !ديگر گريه نكن ، زيرا زندگي تلاشي است كه هر كس براي پيدا كردن قلبش مي كند . براي پيدا كردن آن چيز ديگر.
و براي اين است كه زندگي اين همه زيباست . اين همه ارزشمند ، اين هموار .
دنيا پُر است از چيزهايي كه به تو مي گويد قلبت را چگونه مي تواني دوباره پيدا كني. شايد هر چيز كوچك و شايد هر چيز بزرگ. و بدان كه اين يك جستجوي بي پايان است .
پس لبخند بزن و زندگي كن ؛ و او لبخند زد و زندگي شروع شد.
***
و او در جستجوي قلبش به اينجا و آنجا رفت . به هر گوشه وبه هر كنار . به هر پايين و به هر بالا . تا ابنكه روزي به دانه اي رسيد و به او گفت : من دنبال قلبم مي گردم ، آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام . همه جا را مي گردم و نمي دانم از كجا پيدايش كنم ؟ تو مي تواني كمكم كني ؟
دانه گفت : من نمي دانم آدم ها قلبشان را از كچا مي آورند. ولي خوب مي دانم دانه ها چگونه داراي قلب مي شوند . اگر دوست داري تا قلب مرا ببيني .
و او همراه دانه رفت .
دانه پنهان شد ، دانه درد كشيد ، دانه ترك خورد ، دانه ريشه زد ، دانه دستهايش را بلند كرد . دانه قد كشيد ، دانه ساقه شد . دانه شاخه شد . دانه جوانه زد . دانه برگ داد و شكوفه كرد و ميوه آورد.
دانه سايه اش را به اين وآن بخشيد. دانه ميوه اش را به ابن و آن بخشيد. دانه ساقه و شاخه و همه خودش را بخشيد . و گفت : دانه ها اين گونه صاحب قلب مي شوند . آدم ها را اما نمي دانم .
و آن وقت دانه ، درختش را به او داد .و او درختش را در سينه اش گذاشت . تا هميشه به ياد داشته باشد كه دانه ها ، قلبشان را از كجا مي آورند.
و او با درختي در سينه اش به اينجا و به آنجا و به هر جا مي رفت ، تا به قطره اي رسيد ، به قطره اي كه در بركه اي كوچك بود . و به او گفت من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام، تو مي داني ازكجا مي توانم يك قلب ديگرپيدا كنم ؟ قطره گفت : من نمي دانم آدم ها قلبشان رااز كجا مي آ ورند ، اما ميدانم مي شود هر قطره چگونه صاحب قلبي بزرگ مي شود . و او همراه قطره به بركه رفت تا راز قلب قطره را بفهمد .
و خورشيد ، داغ بر قطره تابيد ، قطره تاب آن همه داغي را نياورد . هيچ شد و چون هيچ شد ، سبك شد وچون سبك شد به آسمان رفت . قطره ابر شد ، قطره باران شد ، قطره چكيد، قطره جاري شد . قطره رود شد . قطره رفت به پاي هر درختي و هر بوته و هر گل . قطره زنده كرد ، قطره پاكي داد . قطر روياند ، قطره نوشاند ، قطره فرو رفت ، قطره فرا رفت . قطره گذشت و رسيد و تمام شد ، قطره دريا شد .
و قطره دريا را به او داد تا او هميشه به ياد داشته باشدكه قطره ها چگونه صاحب قلب مي شوند ، قلبي بزرگ .
او با درختي و دريايي در سينه اش به اينجا و به آنجا و به هر جا رفت .و به راهي باريك رسيد . به راه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام تو مي داني من از چه راهي ميتوانم به قلبم برسم ؟ راه گفت : نه ، من اين را نمي دانم ، اما مي دانم راه ها از كجا مي روند تا به قلبشان مي رسند ، به آن قلبي كه گرداگرد زمين كشيده شده است . ؟
اگر مي خواهي همراه من بيا ، و او همراه راه شد. راه ، باريك بود ، راه تنگ و تاريك بود . راه ، سخت بود و ناهموار . و راه هي رفت و هي رفت و هي رفت . راه ادامه داد، راه از پا ننشست . راه دنبال رسيدن نبود ، راه در آرزوي رساندن بود.
راه جستجو مي كرد ، راه مي گشت ، راه پيدا مي كرد . اما نمي ايستاد ، همچنان مي رفت . او مقصدي نداشت ، مقصدش تنها رفتن بود .
و راه ، جاده اي به او داد تا آنرا در سينه اش بگذارد و بداند كه قلب جاده ها هرگز نمي ايستد .
***
و او با درختي و دريايي و جاده اي در سينه اش به اينجا و آنجا و به هرجا رفت . تا به آينه اي رسيد . به آينه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشتم . تو مي داني من چگونه مي توانم دوباره قلبم را پيدا كنم ؟
آينه گفت : قلبها و آينه ها به هم شبيه اند . آينه ها مي شكنند و قلبها هم .آينه ها غبار مي گيرند و قلبها هم . آينه ها نشان مي دهند و قلبها هم .
من مي روم تا قلبم را پيدا كنم . و شايد آنجا كه قلب آينه اي هست ، قلب تو هم باشد .
و آينه هر روز خودش را پاك كرد و پاك كرد و پاك كرد ، از هر غبار و هر ذره و هر لكه اي . و هر روز شفاف تر و هر روز زلال تر و هر روز صاف تر .
آنوقت روبروي هر لبخندي نشست و روبروي هر اشكي و روبروي هر شكفتن و هر پژمردني ، روبروي هر طلوع و غروبي ، روبروي هر پائيز و بهاري . روبروي هر غم و شادي و ترانه و سوگي . آينه هيچ چيز نداشت و همه چيز داشت . آينه هيچ كس نبود و همه كس بود .
آينه خودش را به او داد ، تا او بداند كه قلبها همان آينه ها هستند .
***
و او با درختي و دريايي و جاده اي و آينه اي در سينه اش به اينجا و به آنجا و به هرجا رفت ، تا به ستاره اي رسيد و به سنگ ريزه اي و به نسيمي و به شعله اي و به پرنده اي و به گُلي . و به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگي . و ستاره به او كهكشاني داد و سنگريزه به او كوهي ؛ و نسيم به او طوفاني و شعله به او آتشفشاني و پرنده به او آسماني و گل باغي را ...
و روزي رسيد كه در سينه اش دشتي بود كه پلنگان و آهوان در آن باهم مي دويدند ؛ و آسماني كه كبوتران و عقابان با هم در آن پرواز مي كردند و اقيانوسي كه در آن نهنگان و عروسان دريايي با هم مي رقصيدند .
روزي رسيد كه در سينه اش جاده اي بود كه آرزوهاي دور و دعاهاي ناممكن را به مقصد مي رساند . و كهكشاني كه هر ستاره اش چراغ خانه اي را روشن مي كرد و باغي كه هر گلش لبخندي بود كه بر لبي مي نشست . بر لب هر كودك و هر پير و هر جواني . بر لب هر زرد و سفيد و سرخ و سياهي .
***
و حالا او قلبش را پيدا كرده بود ، قلبي كه نامش جهان بود . جهان بزرگ بود اما او از جهان بزرگتر زيرا كه جهان را در سينه اش جا داده بود .
او چمدان كوچكش را همينجا گذاشت ؛ زيرا ديگر نيازي به آن نداشت . اما قلبش را با خودش برد و اين زيباترين چيزي بود كه مي توانست با خود ببرد .
عرفان نظرآهاري